مشتاقانه نگاهم می کرد و از من قول گرفت که از لابه لای انگشتانم
جایی را نبینم.
قرار شد صادقانه بازی کنیم...
بی صبرانه از من فاصله گرفت و من هم صورتم را در میان انگشتانم
پنهان کردم...
صدای گام هایش را می شنیدم...قدم های بازیگوشی که از من دورتر و
دورتر می شد...
صدایی که سکوت سرکوبش کرد...
دلم خالی شد...خوب میدانستم که این فقط یک بازی ست...که تا شمردنم
تمام شود با تمام توانم دنبالش خواهم گشت
و مغرورانه پیدایش می کنم...
بلند بلند می شمردم...تمام حواسم را جمع کردم تا لرزش صدایم را حس
نکند...
بالاخره شمارش تمام شد و کنجکاوانه چشمانم را باز کردم...
دوباره دلم لرزید...سکوت غریبی نفس می کشید...بودن ها را
خودخواهانه بلعیده بود...!
احساس ترس را عقب زدم و شتابان به دنبال هم بازی ام گشتم...
اتاق به اتاق...پشت در ها...راه رو ها...
می دانستم جایی در همین نزدیکی مخفی شده است...می دانستم
تا چند دقیقه دیگر پیدایش خواهم کرد...
اما...
ساعت ها گذشت...
هنوز دست از دویدن برنداشته بودم...می دانستم که دارم
صدای نفس هایش را در نزدیکی ام می شنوم...
می دانستم که هست...یعنی باید باشد...!
این بار از آن لبخند پیروزمندانه بر لب هایم خبری نبود...
افکار مسمومی به ذهنم هجوم می آورد...و من هر دفعه در
پذیرش آن ها امتناع می کردم...
فشار طاقت فرسایی زانو هایم را خم می کرد...
با نهایت توانی که از گلویم بر می آمد نام طنین اندازش را
صدا زدم...
و هر بار صورتم با مشت های سکوت برخورد می کرد...!
قسم می خورم حضورش را حس می کردم...
قسم می خورم صادقانه بازی کردم...
حتما اشتباهی شده بود...
به هیچ وجه صداقتت را زیر سوال نخواهم برد...فقط...
فقط سنگینی نبودنت ادامه دادن را برایم دشوار کرده بود...
فقط سنگینی نبودنت افکار مسمومی را به سوی ذهن آشفته ام
سوق می داد...
فقط شانه هایم برای سنگینی نبودنت زیادی ضعیف بود...
....
جای کفش هایت بر زمین پوشیده از خاک...استشمام عطر شیرین ات...
و این حس قدرتمندی که مرا به یقین می رساند که رهایم نکرده ای...
مرا سر پا نگه داشته است...
مفهوم من...خاطراتی که سخاوتمندانه برایم باقی گذاشتی به هیچ وجه
رنگ حضورت را ندارند...
مفهوم من...دارم با خیال تسکین دهنده ات ادامه می دهم...
مفهوم من...در کجای این قلب پنهان شدی که در یافتنت ناتوانم...؟
من که میدانم روح لطیفت هرگز اجازه نمی دهد شوخی های ترسناک با
من کنی...
من که می دانم گوشه ای مخفی شده ای و با همان تبسم همیشگی ات منتظرمی...
مفهوم من...به تمام باور هایم قسم که لحظه ای به تو شک نخواهم کرد...
آنقدر می گردم تا دوباره دستانت را لمس کنم...
آرامشم...من که میدانم کنارم هستی و احمقانه چشمانم را رویت بسته ام...
دلگیر نشو...
پایان این بازی را من رقم خواهم زد...
رهایت نمی کنم...
نظرات شما عزیزان:
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان Im a vampire و آدرس vampire-feeling.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته.در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
خبرنامه وب سایت:
آمار
وب سایت:
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 54
بازدید ماه : 55
بازدید کل : 5126
تعداد مطالب : 72
تعداد نظرات : 177
تعداد آنلاین : 1