MOON & MY FEELING
MOON & MY FEELING
درندگی دلهره

مشتاقانه نگاهم می کرد و از من قول گرفت که از لابه لای انگشتانم

جایی را نبینم.

قرار شد صادقانه بازی کنیم...

بی صبرانه از من فاصله گرفت و من هم صورتم را در میان انگشتانم

پنهان کردم...

صدای گام هایش را می شنیدم...قدم های بازیگوشی که از من دورتر و

دورتر می شد...

صدایی که سکوت سرکوبش کرد...

دلم خالی شد...خوب میدانستم که این فقط یک بازی ست...که تا شمردنم

تمام شود با تمام توانم دنبالش خواهم گشت 

و مغرورانه پیدایش می کنم...

بلند بلند می شمردم...تمام حواسم را جمع کردم تا لرزش صدایم را حس

نکند...

بالاخره شمارش تمام شد و کنجکاوانه چشمانم را باز کردم...

دوباره دلم لرزید...سکوت غریبی نفس می کشید...بودن ها را

خودخواهانه بلعیده بود...!

احساس ترس را عقب زدم و شتابان به دنبال هم بازی ام گشتم...

اتاق به اتاق...پشت در ها...راه رو ها...

می دانستم جایی در همین نزدیکی مخفی شده است...می دانستم

تا چند دقیقه دیگر پیدایش خواهم کرد...

اما...

ساعت ها گذشت...

هنوز دست از دویدن برنداشته بودم...می دانستم که دارم

صدای نفس هایش را در نزدیکی ام می شنوم...

می دانستم که هست...یعنی باید باشد...!

این بار از آن لبخند پیروزمندانه بر لب هایم خبری نبود...

افکار مسمومی به ذهنم هجوم می آورد...و من هر دفعه در

پذیرش آن ها امتناع می کردم...

فشار طاقت فرسایی زانو هایم را خم می کرد...

با نهایت توانی که از گلویم بر می آمد نام طنین اندازش را

صدا زدم...

و هر بار صورتم با مشت های سکوت برخورد می کرد...!

قسم می خورم حضورش را حس می کردم...

قسم می خورم صادقانه بازی کردم...

حتما اشتباهی شده بود...

به هیچ وجه صداقتت را زیر سوال نخواهم برد...فقط...

فقط سنگینی نبودنت ادامه دادن را برایم دشوار کرده بود...

فقط سنگینی نبودنت افکار مسمومی را به سوی ذهن آشفته ام

سوق می داد...

فقط شانه هایم برای سنگینی نبودنت زیادی ضعیف بود...

....

جای کفش هایت بر زمین پوشیده از خاک...استشمام عطر شیرین ات...

و این حس قدرتمندی که مرا به یقین می رساند که رهایم نکرده ای...

مرا سر پا نگه داشته است...

مفهوم من...خاطراتی که سخاوتمندانه برایم باقی گذاشتی به هیچ وجه

رنگ حضورت را ندارند...

مفهوم من...دارم با خیال تسکین دهنده ات ادامه می دهم...

مفهوم من...در کجای این قلب پنهان شدی که در یافتنت ناتوانم...؟

من که میدانم روح لطیفت هرگز اجازه نمی دهد شوخی های ترسناک با

من کنی...

من که می دانم گوشه ای مخفی شده ای و با همان تبسم همیشگی ات منتظرمی...

مفهوم من...به تمام باور هایم قسم که لحظه ای به تو شک نخواهم کرد...

آنقدر می گردم تا دوباره دستانت را لمس کنم...

آرامشم...من که میدانم کنارم هستی و احمقانه چشمانم را رویت بسته ام...

دلگیر نشو...

پایان این بازی را من رقم خواهم زد...

رهایت نمی کنم...

 

 


نظرات شما عزیزان:

آقای خاص
ساعت0:21---27 آبان 1394
با اینکه بعضی وقتا خودم هم غمگین مینویسم... ولی در کل از مطالب غم انگیز فراری ام...
به ذهنت خط بده که بره سمت خنده و شادی... ذهن حرف گوش کنه... هرچی بخوای قبول میکنه... ازش بخواه...
پاسخ: راستش فکر نمی کردم نوشته هام واقعا غم انگیز باشه...من احساساتمو بدون ویرایش می نویسم...و این که اصلا دلم نمی خواد افکار و نوشته های آشفته ام کسی رو اذیت کنه...امیدوارم این طور نبوده باشه...و قبول دارم ذهن قابل کنترله فقط نمی خوام وقتی قراره با نوشتن رها شوم کنترلش کنم...بازم ممنونم آقای خاص


sahel
ساعت21:18---26 آبان 1394
عسل عزيزم نوشته هايت واقعا فوق العاده است
طوري كه گاهي حس مي كنم بهترين احساسات آدمي در ذهن و قلب تو جاي گرفته
"به راستي كه شايسته ي اين موهبتي"
پاسخ:لطف داری...عزیزم حضورت از باارزش ترین چیز های زندگیمه...


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





asal | یک شنبه 24 آبان 1394برچسب:, |
About

لمس تاریکی جرئت می خواهد...!

Email | Profile
Design
Categories
Authors
Archive
Links
Other

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 31
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 33
بازدید ماه : 31
بازدید کل : 3143
تعداد مطالب : 72
تعداد نظرات : 177
تعداد آنلاین : 1